♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
همه مان بدونِ استثنا داریم پیر می شویم و به سمتِ پایانِ خودمان می رویم
حواسمان اما نیست ! دل می شکنیم ، قضاوت می کنیم ، عذابِ جانِ هم می شویم و خودمان و دیگران را برایِ بیهوده ترین مسائل و چیزها می رنجانیم
مایی که قرار نیست بمانیم
مایی که به جرمِ میوه ی ممنوعه ای که نباید می خوردیم ، تبعیدمان کردند
از جایی که ندیده ایم
به جایی که نخواهیم ماند
و در زمانی که نمی دانیم
کاش کمی بیشتر حواسمان به هم باشد
ما اینجا به غیر از خودمان
و خدایِ نادیده
هیچکس را نداریم
روزی شیخ در مکتب خانه نشسته بود
و در حاله سر و کله زدن با مریدان اخمخ خود بودندی و مریدان اصلن سکوت نمیکردن و شیخ که بسیار برآشفته شده بود
نعره ی وحشتناکی از خود به سر داد
*fosh* *fosh*
و مریدان همه ساکت شدن و در میان جمعیت یکی از مریدان با ذکره زهره مار حال شیخ را بگرفتید
*palid* *palid*
شیخ که فهمید کدامین یک از مریدان است او را فرا خواند
و گفت من در این کیسه یک مرغ و یک تخم مرغ دارم
*sheikh* *sheikh*
حال تو که مرید زیرک و باهوشی هستی بگو ببینم ابتدا مرغ بوده یا ابتدا تخم مرغ
مرید گفت یا شیخ چقدر اخمخ هستی خب معلومه دیگر اول تخم مرغ بوده
شیخ گفت غلط کردی و با عصای خود به پروستات مرید کوبید که باعث دولا شدن مرید شد اورا چرخاند و
شیخ که بسیار خشمگین بود تخم مرغ را به او فرو کرد
سپس رو به یکی دیگر از مریدان کرد و گفت به نظر تو ابتدا مرغ بوده یا تخم مرغ
مرید بخت برگشته گفت مرغ شیخ مجدد ضربه محکمی به پروستات مرید زد و اورا چرخاند و مرغ را به او فرو کرد
سپس رو به مرید سوم کرد و گفت به نظره تو ابتدا مرغ بوده یا تخم مرغ
مرید سومی حیله در سر پرورش داد و گفت دیگر نه تخم مرغی و نه مرغی هست ، خوب است آسوده بگویم تخم مرغ
و گفت یا شیخ به نظره من تخم مرغ در ابتدا بوده
شیخ دوباره با عصا به پروستات مرید سوم ضربه زد
و اورا چرخاند و چون دیگر تخم مرغی نبود دست شیخ به مرید فرو رفت
در همین بین ستار دوان دوان به همراه ستاریان به مکتب خانه وارد شدندی
و گفت یا شیخ دستم به خشتکت یا شیخ و چنگ بر شلوار شیخ زد و شروع به کشیدن نمود
شیخ هی نعره بزد که خشتکم را رها کن و چون یک دست او در مرید سومی گیر کرده بود توان بالا نگه داشتن شلوارش را نداشت
*righo_ha* *righo_ha*
و ستار که از نفرین شدگان بود دست از کشیدن بر نداشت
تا شلوار شیخ از پایش در آمد
سپس ستار که سرکرده ی ستاریان بود به زور خنده ی خویش را کنترل کرد و گفت
یا شیخ فکر نمیکردم شلوارت در بیاید ولی به خشتکه دریده شده ات قسم ، بدبخت شدم
فرمانده ارتش از من هزار شمشیر خواسته اون هم تا هفته آینده و من هر چه فکر میکنم قادر به انجام این کار نیستم
اگر هم قادر باشم کوره ی آهنگری با این حجم از کار منفجر خواهد شد ، و این نتوانستن جان و مالم را تباه میکند
*gerye* *gerye_kharaki*
شیخ پس از اینکه دست خود را از مرید سوم بیرون آورد و شلواره خویش را بپا کرد
رو به ستار گفت
تنها کاری که باید کنی اینه که با این مریدان اخمخ و ستاریان به ده بار مسیر بالا رفتن تپه را تکرار کنی
سپس در رودخانه بپری و نیم ساعتی دست و پا بزنی و خودت را به درو دیوار بکوبی و بعد بیای چایی بخوری و بری بخوابی
*are_are* *are_are*
مریدان که این دستور را از شیخ گرفتن یورتمه کنان و عر عر کنان به سمت تپه حرکت کردند
ولی ستار که اورا کاکتوس مینامیدن بسیار عصبانی شد و گفت
ریق در راه حلت شیخ
شیخ لبخندی زد و گفت : من بهترین راه حل را به تو دادم
*pishnahad_kasif* *pishnahad_kasif*
ستار که چاره ایی نمیافت
همراهه مریدان شد و دسته جمعی مانند گله ایی از گورخران مسیر تپه را بالا و پایین رفتن و در رودخانه پریدن و در این بین چند تن از مریدان غرق و تلف شدن
*dingele dingo*
بعد انجام همه کار ها ستار و بازمانده مریدان چایی خوردن و بیهوش شدن
و در زمانی که مریدان در حال انجام کار ها بودن شیخ در کِتری ادرار کرد و قرصه شیافت در قوری ریخت
و این باعث شد که مریدان با آرامش بیشتری به خواب بروند
صبح مجدد ستار به نزد شیخ آمد و گفت
*malos* *goz_khand*
یا شیخ نمیدانم چه شده که دیگر دلواپس نیستم و میخوام که از چند تن از مریدان شما و ستاریان چند کوره تعبیه کنم و بجای اینکه همه شمشیر ها را خودم بسازم و همه پول برای من شود با ستاریان و مریدان این کار را انجام دهم و پول را تقسیم کنم
*baaaale* *baaaale*
شیخ دست به ریش و پشم خویش کشید و لبخند زنان ره به ستار گفت
دیروز سوار بر اسبه عجله بودی و این باعث میشد نتوانی به راحتی فکر کنی ولی اکنون از این اسب چموش پیاده شدی و باعث آسودگی خاطر تو گشت و بهترین فکر را در ذهن خود پرورش دادی
مریدان بعد از شنیدن این حکمت همگی به اسب و خر تبدیل شدن
و چندی از مریدان عر عر کنان در مکتب خانه شروع به دویدن کردن و سوار همدیگر شدن
و مریدی که مرغ به او فرو رفته بود به کنج مکتب خانه نشست و شروع کرد به تخم گذاشتن
ستار که بسیار تحت تاثیر قرار گرفته بود باری دیگر شلوار از پای شیخ در اورد و شیهه کنان به سمت کوره رفت تا شمشیرها را بسازد
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
دلاتون شاد و لباتون خندون
داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچه های خنگولستان
و امید وارم مشت محکمی بر شکم ستاریان باشه این داستان
باشد که پند گیرید